سلام شوهرم یه پسرعمو داره خیلی با هم صمیمین و هم کاسه و ما احتمالا با اون و همسر آیندش هم خونه باشیم.
منم یه دختر خاله دارم که خیییلی با هم صمیمی ایم...اونم مجرده
اوایل ازدواجم که از وجود این دوست شوهرم باخبر شدم فورا به ذهنم رسید اگه این دو تا هم با هم باشن من خیلی خوشحال میشم چون در واقع قرار میشه با بهترین دوستم زندگی کنم وقتی اونا سرکارن اکثرا..
و میخواستم دخترخالمو بدون مقدمه به شوهرم معرفی کنم تا اونم به دوستش معرفیش کنه...
اما یه ذره که منطقی فک کردم دیدم کار درستی نیست
چون ممکن بود باعث کوچیکی خودم و اون بشم..
بنابراین بیخیال شدم..
اما دوباره با جدی شدن ازدواج دوست شوهرم که خانوادش هم بعد از بررسی و جور نشدن چند مورد ،به طور غیرمنتظره و غیر مستقیم از من خواستن مورد بشون معرفی کنم...همچنان ذوق معرفی دخترخالم افتاد به ذهنم...
با این شرایط بازم که دو دو تا چهار تا که کردم بی خیال معرفیش شدم...به دو دلیل...یکی اینکه چون غیر مستقیم ازم خواسته بودن نمی دونستم چجوری باید مطرح کنم....
دومم از ترس خالم که راستش خیلی بدبینه(اینو کامل توضیح میدم بعد...)
پس دوباره بی خیال شدم...
اما دفعه ی آخری که قضیه ی ازدواج دوست شوهرم واقعا جدی شده که واقعا دنبال مورد خوب و مناسبه...این بار به طور مستقیمتری ازم خواسته شد تا یکیو بگم
اماهمچنان من هیچی نگفتم و وقتی یاد خالم افتادم پشیمون شدم و ایندفه واقعا بیخیال ...(خاله ی من جدا از اینکه مثل هر آدم دیگه ای خیلی خوبیا داره اما یه ویژگی بدی داره که متاسفانه بش عادت کرده و خودشم می دونه و هرچیم ماها کمکش کردیم این ویژگیو کنار بزاره نتونسته و احتمالا دیگه هم نمی تونه...و اونم شاید به خاطر یسری مشکلاته که تو زندگیش بوده...
و اونم بدبینی محضشه...همونم باعث شده تا الان دخترخالم با وجود خوب بودنش و خواستگارای زیاد ازدواج نکنه....
خالم خیلی دهن بینه و همیشه قسمت بد ماجرارو میبینه حتی اگه یه اپسیلن باشه ...هر خواستگاری تا الان برا دخترش اومده یه جوری با دیدن بدیش توی دل دختر خالمو خالی کرده
و حتی با همین بدبینیش باعث شد خواهر بزرگتر دختر خالم ازدواج نکنه...
با این شرایط من مطمئنم در آینده با خانواده ی شوهر دخترش هرچقدرم خوب باشه به مشکل بر میخوره چون بدبینه....
)بنابراین من از قید معرفیش گذشتم به علاوه ی اینکه مطرح کردنشم برام مشکل بود...
تا اینکه به تازگی شوهرم به طور غیر منتظره ای خودش دختر خالمو بم پیشنهاد داد که به دوستش پیشنهاد بده...
من که شوکه شدم از پیشنهادش چون این آرزوی من بود یه روزی حتی خودم می خواستم پا پیش بزارم ولی الان خیلی دو دل شدم و می ترسم فعلا به شوهرم هیچی درباره ی فکرا و نگرانیامو بدبینیای خالم نگفتم چون نخواستم عجله ای کاری به ضرر دوست صمیمیم بکنم
چون دلم برای دوستمم میسوزه دوست شوهرم بهترین موقعیتو داره و البته دوست منم همینطوره و خیلی به هم میان و ما چهار تا میتونیم خیلی حالمون با هم خوب باشه...
اما خالم مشکل بزرگ و حل نشدنیه که ممکنه باعث آبروریزی و دعوا به وجوداومدن تو خونواده هامون بشه و این تو زندگی من و خانوادمم ضربه ی بدی بزاره
موندم چیکار کنم تصمیمم باید عجله ای باشه لطفا راهنماییم کنید...